روی صندلیهای مشکی رنگ همین اتاق با دختر بزرگ او به گفتوگو مینشینیم؛ سارا، چشمهای پدر را دارد؛ نگاهش را هم. مصاحبه که شروع میشود، به یک نقطه اشتراک دیگر هم میرسیم؛ او جسارت پدر را هم به ارث برده است؛ جسارت در گفتن واقعیات.
سارا خرداد ماه امسال، درحالی سی و یکمین سال تولدش را جشن میگیرد، که تب و تاب انتخابات، خرداد را به پرشورترین ماه سال بین مردم ایران تبدیل کرده است؛ با اینحال برای سارا خرداد، قبل از هرچیز ماه تولدش است: «من و برادرم احمد، قبل از انقلاب به دنیا آمدیم، پدر و مادرم در آن دوران به خاطر فعالیتهایی که علیه رژیم انجام میدادند فراری و تحت تعقیب ساواک بودند؛ در تمام آن دوران در خانههای مخفی زندگی میکردند؛ یک مدت اهواز بودند، یک مدت قم، یک مدت هم تهران؛ من در همین دوران به دنیا آمدم؛ خردادماه 1357.
مامان بیمارستان نرفتند؛ چون احتمال شناسایی شان در بیمارستان وجود داشت.»کودکی، برای همه ما بوی خاطره میدهد! خاطرههای نوستالژیک آن روزها، یک ویژگی مشترک دارند، همیشه در یاد میمانند؛ همانطور که در یاد سارا ماندهاند: «اولین چیزی که از آن دوران به ذهنم میرسد این است که پدر کنارمان نبودند و به خاطر مسوولیت سنگینی که به عهده داشتند همیشه در جبهه بودند؛ حتی بیشتر وقتها ما به مناطق جنگی میرفتیم تا ایشان را ببینیم.»
فراموش نمیکنم
خرمشهر که آزاد شد، شما کجا بودید؟ چند ساله بودید؟ سارا یک عکس از آن روزها دارد و این عکس تاریخ دارد: سوم خرداد 1361: «روزهای اوج جنگ بود، مدتی هم بود که پدرمان را ندیده بودیم؛ چون بحثهای اطلاعاتی و محرمانه هم مطرح بود، مامان ما را برداشته بود با خالهام و بچههای خالهام به صورت مخفیانه به خرمشهر برویم و پدر را ببینیم؛ از قضا همان روز هم خرمشهر آزاد شده بود؛ وقتی ما رسیدیم غروب شده بود و مردم آزادی خرمشهر را جشن گرفته بودند؛ ما هم همانجا عکس انداختیم، بین شادی مردمی که شیرینی پخش میکردند.»
روزهای مدرسه سارا، مثل خیلی از بچههایی که در دهه 60 پشت نیمکتهای چوبی کلاس درس نشستهاند و الفبا یادگرفتهاند، پر از نشانه است؛ نشانههای جنگ! نشانههایی که خواسته یا ناخواسته گوشه ذهنش باقی ماندهاند: «هنوز هم که هنوز است؛ وقتی مارش عملیات را در تلویزیون میزنند تمام تن من میلرزد. درست مثل همان روزها؛ همیشه وقتی این صدا را میشنیدم با خودم میگفتم الان پدر من کجاست؟! باور کنید این حس را هنوز هم دارم؛ انگار پدرم هنوز در جنگ است! یکبار با یکی از دوستانم جایی بودم که مارش عملیات میزدند؛ دوستم گفت: من احساس غرور میکنم وقتی این مارش را میشنوم؛ اما آن آهنگ من را خیلی اذیت میکرد...»
مادر همه چیزمان بود
«وقتی یکی از والدین غایب باشد، رابطه بچهها با آن یکی خیلی خوب میشود خیلی صمیمی تر و نزدیک تر!» این عقیده ساراست که شبها و روزهای کودکیاش را بیشتر با مادر گذرانده تا پدر: «مامان همه استرسهای آن روزها را تحمل میکرد؛ حتی سختی این که ما را به مناطق جنگی ببرد! چون گاهی ماهها میشد که پدر را نمیدیدیم و مامان نمیخواست که ایشان حتی یک لحظه هم در میدان جنگ دلتنگ ما باشد... البته بارها میشد که پدر با جت به تهران میآمدند و خدمت امام میرسیدند اما فرصت نمیشد که به ما هم سر بزنند و از همانجا دوباره برمیگشتند.»
سارا روزهای کودکیاش را در شهرک شهید کلاهدوز گذرانده است: «محیط خیلی خوبی در شهرک شهید کلاهدوز داشتیم چون همه بچهها، فرزندان فرماندهان سپاه بودند، ما دور و برمان نمیدیدیم که کسی بابا بالای سرش باشد که ما هم احساس دلتنگی کنیم؛ همه شرایطمان مثل هم بود؛ حتی وقتی من مدرسهای هم شدم وضع همین جور بود؛ من ابتدایی را در دبستان رفاه گذراندم و راهنمایی و دبیرستان را به مدرسه روشنگر رفتم.»
بین تمام خاطرات جدی که سارا از پدر دارد؛ یک خاطره رنگ و بوی دیگری گرفته است؛ خاطرهای که هنوز هم وقتی سارا به خاطرش میآورد، لبخند میزند: «یک روز که از مدرسه برگشتم خانه مان، دیدم حیاط پر از پوتینهای نظامی است؛ اما حتی کوچکترین صدایی هم نمیآمد! با خودم گفتم پس این همه آدم کجا هستند؟! آهسته رفتم و از لای در اتاق نگاه کردم دیدم تمام فرماندههای سپاه دور تا دور اتاق نشستهاند و پدرم به آهستگی تمام با آنها صحبت میکند؛ طوریکه من از پشت در نمیتوانستم صدایشان را تشخیص بدهم.
مامان تا من را دید گفت هیچی نگو! بعدها که بزرگتر شدم و از پدرم پرسیدم چرا شما آن موقع اینقدر با احتیاط، حتی در داخل خانه خودمان حرف میزدید؟ پدر گفتند من دوست نداشتم شما بچهها، کلمههایی مثل جنگ و یا حمله را از دهان من که پدرتان بودم بشنوید. البته هنوز هم برای من سوال است که آن 40- 30 نفر موقع بیرون رفتن، چطور کفشهایشان را از هم تشخیص دادند!»با تمام این تفاسیر صدای گاه و بیگاه آژیر خطر، بالاخره یک روز تمام میشود؛ این سرنوشت نانوشته تمام جنگهاست؛ و جنگ ایران و عراق هم یک روز تمام شد؛ «پدر بعد از اینکه جنگ تمام شد شروع کردند به ادامه تحصیل در رشته اقتصاد؛ بعد لیسانس و فوق لیسانس و حتی قبولی دکترای شان هم در دورانی بود که ایشان فرمانده سپاه بودند.
در همان زمان بحث بازسازی هم مطرح بود و ما کمکم آنقدر بزرگ شده بودیم که کمبود حضور پدر را در خانه کاملا حس کنیم! ولی خب الحمدلله وقتی ایشان از سپاه بیرون آمدند واقعا گذشتهها جبران شد؛ گرچه خیلیها ناراضی هستند و معتقدند ایشان باید در سپاه میماندند؛ اما اگر بیشتر از این میخواست از ما دور باشد، ما دیگر طاقتش را نداشتیم.»
یک جمله یک راه
«به اندازه همه آدمها، یک راه است برای رسیدن به خدا!» حتما این جمله معروف را همه شما شنیدهاید؛ دیالوگ مشهور پرویز پرستویی در فیلم مارمولک!
سارا اما، چند سال زودتر، این جمله را از دهان پدر شنیده است؛ جملهای که مسیر زندگی او را هم تغییر داده: «16 سال پیش پدرم به من گفتند: به عدد همه انسانهای روی زمین راه است برای رسیدن به خدا. تکه کلام پدرم باباجون است، بعد گفتند: باباجون شما یک رمز بین خودت و خدا داشته باش؛ مثلا 5 تا صلوات، یا یه سکه 5 تومنی. هر زمانی که جایی گیر کردی این رمز را استفاده کن؛ مطمئن باش مشکلت حل میشود. اما این رمز را به هیچکس نباید بگویی چون خدا دوست دارد بین او و همه بندههایش رمز و رازی وجود داشته باشد که کسی هم از آن مطلع نباشد.»
این جمله برای سارا یک نشانه بوده است؛ «رمزی که بین خودم و خدا انتخاب کردم، واقعا هم راهگشا بود... من این رمز را هرجایی که گیر میکردم استفاده میکردم، از این که تاکسی به موقع بیاید و اتوبوس دیر نکند استفاده کردم تا اینکه دانشگاه قبول بشوم و استاد از من درس نپرسد و... همه جا هم نتیجه گرفتم. ولی هفت سال پیش احساس کردم این حرف معنای بزرگتری دارد و آن این است که خدا میخواهد که همه آدمها خاص باشند، خدا از عوام خوشش نمیآید. خدا میخواهد که هرکسی از همه قابلیتها و تواناییهایی که دارد استفاده کند.»
و این میشود دلیل تغییر رشته سارا از تغذیه به اقتصاد: «من لیسانس تغذیهام را از دانشگاه شهید بهشتی گرفتم، اما دیدم اگر بخواهم ادامه تحصیل بدهم، دکترا و فوق دکترای تغذیه را هم که بگیرم باز هم تغذیه خواندهام، خیلیها هم همین کار را کردهاند. احساس کردم حالا که من باید خاص باشم، باید یک رویه دیگر را انتخاب کنم. به خاطر همین برای کارشناسی ارشد، اقتصاد را انتخاب کردم و پایان نامهام درباره اقتصاد تغذیه بود با محوریت یارانه کالاهای اساسی خوراکی؛ چون احساس کردم در مباحث اقتصادی خیلی ضعیف هستیم و اگر مشکل اقتصاد کشور را حل کنیم بیشتر مشکلات دیگرمان نیز حل میشود. حالا هم بیشتر خودم را نویسنده میدانم و محقق.»
مهربانیهای یک چهره مقتدر
شاید اولین چیزی که با دیدن تصویر محسن رضایی به ذهنتان بیاید؛ چهره مقتدر اوست؛ مهربانی این چهره مقتدر را از زبان دخترش بشنوید: «من مطمئنم که مردم متوجه خصوصیات اخلاقی درونی ایشان نمیشوند، چون ایشان چهره بسیار مقتدری دارند یعنی حتی اگر فرمانده سپاه هم نبودند با این چهره مقتدری که دارند هرکسی که ایشان را میدید فکر میکرد وای به حال زن و بچهاش. درصورتیکه در واقعیت این طور نیست؛ پدرم واقعا انسان مهربانی است.
حتی اگر رفتارش را با بچهها ببینید حتما تعجب میکنید چون به شدت بچهها را دوست دارند.»سارا از مهربانی پدر که میگوید، به یک خاطره میرسد: «بچه که بودیم، بابا خیلی از ما دور بود؛ مخصوصا به خاطر اینکه بابا فرمانده بود و خیلی دیر به دیر میدیدیمش. پرده و حجابی بین ما وجود داشت؛ نمیدانم چرا، اما آن دوران همیشه فکر میکردم که بابای من یه جوری است! شبیه باباهای دیگر نیست. اما یک بار تلویزیون برنامهای را پخش کرد که خصوصیات رفتاری آدمها را براساس شکل دستهایشان، مطرح میکرد؛ کارشناس برنامه گفت آنهایی که انگشتهای کشیدهای دارند آدمهای مهربانی هستند. شاید باورتان نشود اما من مدتها منتظر بودم تا بابا از جنگ برگردد و من ببینیم انگشتهایش چه شکلی است؟! بعد دیدم که چقدر انگشتهایشان کشیده است و ذوق کردم که چقدر بابای مهربانی دارم.»
این خاطره را که میشنویم، ناخودآگاه نگاه ما روی انگشتهای سارا مینشیند؛ انگشتهایی بلند و کشیده! او انگشتهای پدر را هم به ارث برده است؛ همانطور که رک گوییاش را: «من بارها به پدر گفتهام اگر شما اینقدر صبور نبودید و اینقدر حرمت آدمها را نگه نمیداشتید وضع خیلی بهتر از این بود؛ گفتهام کاشکی شما به قول خودتان، آن جعبه سیاهتان را باز میکردید و حرفهایتان را میزدید. اما پدر اعتقادشان این است که ما برای یک هدف متعالی انقلاب کردیم، از کشورمان دفاع کردیم و حالا باز کردن در این جعبه سیاه باعث میشود این هدف متعالی را زیر سوال ببریم.»
کاش آن زمان کاندیدا نمیشدید
چند روز مانده به انتخابات، وقتی با دختر یکی از چهار کاندیدای ریاست جمهوری صحبت میکنیم؛ انتظار نداشته باشید که بحث به انتخابات نکشد! از سارا درباره کاندیداتوری پدرش میپرسیم؛ چند لحظه مکث میکند و بعد میگوید: «چهار سال پیش که پدر کاندیدا شد، من گفتم اصلا موافق به صحنه آمدن شما نیستم؛ چون هرکسی در این انتخابات پیروز شود کار خاصی نکرده است؛ خیلی انتخابات سطح پایینی است و اصلا در حد و شأن شما نیست. برای همین در آن دوره حتی یک پلک هم به خاطر انتخابات برای پدرم نزدم و هیچ کاری نکردم؛ هیچ کاری! وقتی هم که انصراف دادند من از خوشحالی داشتم پرواز میکردم؛ این درحالی بود که وقتی بعد از انصراف، پدرم به خانه برگشتند همسرم، شوهرخواهرم و برادرم که همراهشان بودند با شدت تمام گریه میکردند.
طوریکه تا به حال گریههایشان را ندیده بودم. اما من خوشحال بودم که این قضیه به بهترین شکل ممکن تمام شده چون آن انتخابات در شان پدر نبود؛ در شان خیلیهای دیگر هم نبود؛ در شان آقای رفسنجانی هم نبود؛ در شان آقای کروبی هم نبود. اما خوب آنها تصمیم گرفتند که ادامه بدهند...»
از خرداد 84 تا خرداد 88، چهار سال فاصله است؛ گذشت این چهار سال، اما نظر دختر بزرگ محسن رضایی را تغییر نداده است: «من این دوره هم مخالف کاندیدا شدن ایشان بودم؛ حتی نامهای برای ایشان نوشتم تحت این عنوان که یا نیایید یا اگر میآیید 3 نکته کلیدی را رعایت کنید؛ چون موافق آمدن شان نبودم....»
به این جا که میرسد، صدایش اوج میگیرد: «ببنید پدر آن چیزی که حق این مملکت بوده را عملی کرده، آن زمانی که نوجوان بودند به این نتیجه رسیدند که به مردم ظلم میشود، وارد مبارزه با رژیم شد. بعد انقلاب؛ بعد هم که جنگ شد از همه چیزشان گذشتند تا ایران از بین نرود، بعد جنگ تمام شد، ایشان بازسازی کشور را با نیروهای سپاه انجام دادند؛ به خاطر همین به پدر گفتم: شما هرچه که برای این مملکت لازم بوده انجام دادید، احتیاج نیست که الان به صحنه بیایید و هزینه کنید.
خب بالاخره رقابت، انتخاباتی است وآدم مجبور است خیلی حرفها را بشنود، شما هم مجبورید حرفهایی را که واقعا در حد و شان شما نیست بشنوید. حرفهایی که از الان شروع شده است: بعضیها میگویند اصلا ایشان اصولگرا نیست! بعضیها هم میگویند اصلاح طلب هم نیست! خب بله ایشان مستقل است؛ نه اصولگرایی صرف را قبول دارد نه اصلاحطلبی صرف را.
اگر ما بیاییم و بگوییم که کاملا همه چیز را تغییر بدهیم که اصلا چرا انقلاب کردیم. انگار میخواهیم یک انقلاب دیگر بکنیم! ولی اگر هم بگوییم که همان روش زندگی را ادامه بدهیم خب درست نیست؛ چون اسلام دین حرکت به سوی کمال است.»
سارا چند لحظه مکث میکند و بعد دوباره میگوید: «به پدرم گفتم شما هرچه در توانتان بود را انجام دادهاید. شما اگر فکر میکنید تکلیفی هم به عهده دارید آن تکلیف را انجام دادهاید. از این به بعد را بگذارید برای آرامشتان؛ برای خودتان.»
با تمام این تفاسیر، سارا این بار به این نتیجه رسیده است که این تکلیف پدرش است: «برخلاف دوره قبل، الان برای ایشان فعالیت هم میکنم؛ نه به عنوان اینکه دخترشان هستم، به این عنوان که به این باور رسیدهام که ایشان تکلیف دارد در انتخابات شرکت کند.»
همه خانواده ما
مطمئنا این باور در بین سایر اعضای خانواده رضایی هم به وجود آمده است؛ شاید به همین خاطر همسر محسن رضایی روز ثبت نام کاندیداهای ریاست جمهوری، او را همراهی میکرد؛ معصومه خدنگ، عضو فعال گروه منصورون در دوران قبل از انقلاب، در سال 1353 با محسن رضایی ازدواج کرده است؛ حاصل این ازدواج 2 پسر و 3 دختر است؛ سارا درباره خواهر و برادرهایش میگوید: «برادر بزرگترم احمد، متولد 30 آبان 1355 است؛ همسر او خانم فاطمه سیفاللهی است؛ آنها یک دختر کوچک هم دارند، ریحانه که دی ماه 86 به دنیا آمده است.
بعد از احمد من به دنیا آمدم، بعد هم برادرم علی که متولد 26دی ماه 1359 است؛ همسر ایشان، هدی خانم، نتیجه امام خمینی هستند و نوه خانم زهرا مصطفوی. علی و هدی، یک پسر هم دارند به اسم محمد بنیامین که اسفند 85 به دنیا آمد.»
سارا درباره آشنایی و ازدواج برادرش علی میگوید: «خانوادههای ما از قدیم با هم رفت و آمد داشتند، خانم لیلی بروجردی مادر هدی جان هم مسوول کمیسیون بانوان مجمع تشخیص مصلحت هستند، بالاخره این آشناییها بیشتر شد و این وصلت صورت گرفت. بعد از علی، زهرا به دنیا آمده در 21 فروردین 1363 که همسرشان اینجا هستند و درباره خودشان صحبت میکنند؛ مهدیه هم، آخرین فرزند خانواده ماست که متولد 11 اسفند 1369 است.»
اما اگر اهل خواندن روزنامه باشید نام روح الله رئیسی را بارها شنیدهاید؛ این حقوقدان و بازپرس دادسرا، داماد بزرگ محسن رضایی است؛ سارا میگوید: «آشنایی من و همسرم خیلی جالب بود؛ دختر یکی از دوستان ما، همسر من را یک سال قبل از ازدواج ما، در مسجد خوزستانیهای تهران دیده بودند، همسر ایشان از قضا از شاگردان همسر من بودند؛ بعد از اینکه سلام و علیک این دو نفر تمام میشود، دوست من به همسرشان میگویند این آقا کی بود؟
همسرشان هم میگویند که ایشان استاد من بودند؛ دوست من هم میگوید چقدر اخلاق استاد شما شبیه آقای رضایی است! بعد پیشنهاد میدهد که بیا این استاد شما را به دختر بزرگ آقای رضایی معرفی کنیم؛ چون ایشان همیشه میگوید من میخواهم با کسی ازدواج کنم که اخلاق و رفتارش شبیه پدرم باشد و خوب همین دوستمان، واسطه ازدواج ما شد و ما ازدواج کردیم؛ حتی الان هم همه همین را میگویند که همسرت خیلی شبیه پدرت است.»
«پدرتان هم این عقیده را دارد؟!» این را ما میپرسیم! پاسخ کوتاه سارا و پایان مصاحبه: «نمیدانم... اما پدر رابطه خوبی با دامادهایش دارد.»